عمومی

هم‌نفسی کادر درمان و نویسنده‌ها در «آب‌پرتقال در کربلای ۵»

حوزه جامعه- سیلادسودابه رنجبر: طبقه ۱۱ بیمارستان بقیه‌الله بروبیای دیگری دارد. از نویسنده‌ها و خبرنگارها گرفته تا پزشکان و پرستاران که با روپوش‌های سفید و سورمه ای کادر درمان روی صندلی‌ها سالن همایش باقرالعلوم نشسته‌اند. کافی است سربچرخانی، بنرها به تو می‌گویند مراسم رونمایی کتابی است بانام «آب‌پرتقال در کربلای ۵» بله! همین عنوان، جمعی از نویسنده‌ها و کادر درمان بیمارستان بقیه‌الله را همراه و هم‌نفس کرده. جوانی روی صندلی در آستانه در سالن روی صندلی نشسته است. با ورود و خروج هر مهمانی، به احترام برمی‌خیزد. نگاهم به اوست! از خودم می‌پرسم: این‌همه تواضع برای چیست؟!

«یا علی مددی»

هنوز چنددقیقه‌ای از اجرای برنامه نگذشته که مجری برنامه، نویسنده کتاب را با نام «مهدی عجم» معرفی می‌کند. جوانی به سمت تریبون می‌آید. تازه می‌فهمم نویسنده کتابِ «آب‌پرتقال در کربلای ۵!» همان جوان متواضعی است که باجان و دل به پیشواز و بدرقه مهمان‌هایش می‌رود! پشت میکروفن که قرار می‌گیرد با لحنی شمرده از حال و هوای روزهایی می‌گوید که در حال جمع‌آوری خاطرات و دیده‌ها و شنیده‌های کادر درمان بوده است، لب باز می‌کند: «جمع‌آوری خاطرات و روایت‌های کادر درمان را با رمز «یا علی مددی» شروع کردیم. بیش از ۱۰ ماه طول کشید تا مصاحبه‌ها را جمع کنیم و آن‌ها را در قالب یک کتاب از روایت‌ها دسته‌بندی کنیم. آن روزها با کمک همکارانم وارد بخش ویژه مراقبت‌های بیمارستان شدم. بی‌تعارف و خجالت بگویم، قدری ترسیده بودم شاید هم این ترس طبیعی بود. در دوران کرونا بروی به بخش ویژه؛ یعنی سنگر کمین خط مقدم سلامت – و ترس نداشته باشی؟! نشستم پای سخن شیوایشان؛ پای خاطرات و خطرات پزشکان و پرستاران و بهیاران و کمک‌های دلسوزانه و بی‌ادعای آن‌ها …جمله عجیب یکی از بچه‌های بخش هنوز در ذهنم رژه می‌رود: راوی ما باش؛ صادق و بی‌واسطه، ایثار و اخلاص بچه‌ها را ببین و به دیگران بگو که اینجا چه دیدی و چه شنیدی…»

 

آن‌ها که دستی بر قلم دارند، بنویسند

«محمدرضا سنگری» نویسنده و پژوهشگر ادبیات، مهمان برنامه است موبه‌موی کتاب روایت‌های پرستارها و پزشکان را خوانده است همان‌جا از پشت تریبون توصیه می‌کند: «آن‌ها که دستی بر قلم دارند بنویسند. پیش از آنکه فراموشی و تحریف واقعیت‌ها بر ما وارد شود. سال‌های پیش مقام معظم رهبری فرمودند؛ اگر کسی خاطرات دفاع مقدس را ننویسد از رسالت خودش کوتاهی کرده است حالا همان حرف است اگر روایت‌های کادر درمان و مدافعان سلامت نگاشته نشود صاحبان قلم در تلاش خود کوتاهی کرده‌اند.

سنگری به سخنی از حضرت علی (ع) اشاره می‌کند و در تفسیر آن می‌گوید: «وقتی تکانه‌های شدید اجتماعی رخ می‌دهد چند دستاورد بزرگ خواهد داشت. اول اینکه جوهره انسان‌ها شناسایی می‌شود. آدم‌ها به خودآگاهی می‌رسند. اگر انسان‌ها همه‌چیز بدانند اما اگر خود را ندانند هیچ نمی‌دانند. همین اتفاق‌ها باعث می‌شود که انسان‌ها به یک فهم از خود برسند».

صدای شهید آوینی در سالن باقرالعلوم

در لابه‌لای برنامه، صدای آشنای شهید آوینی با تصاویر و فیلمی که از کادر درمان تهیه‌شده در پرده سالن همایش باقرالعلوم به نمایش درمی‌آید. صدای شهید آوینی طوری با سال‌های دفاع مقدس عجین شده که کمتر می‌توان این صدا را شنید و فضای جبهه جلوی چشمت زنده نشود. شهید آوینی از شهادت می‌گوید و صحنه‌های بیمارداری در بیمارستان از جلوی چشمانمان رد می‌شود. صدایی از صندلی پشت سر، توجه ام را جلب می‌کند. گوش تیز می‌کنم، می‌شنوم «ای جانم خانم صفوی جان! شیرین جان! اینجا کنار عکست نشسته‌ام». حالا صدای هق‌هق می‌آید.

شهدای مدافعان سلامت  بیمارستان بقیه‌الله

 لیست شهدای مدافع سلامت بیمارستان بقیه‌الله را نگاه می‌کنم. شهید تقی زارع، شهید احمد داستانی، رضا غضنفر پور، شهید قدرت تقی زاده، و آخرین شهید «شیرین صفوی» سر به عقب برمی‌گردانم. خانمی با روپوش پرستاری، کنار عکس شهید «شیرین صفوی» نشسته است. همان موقع تصویر شیرین صفوی روی پرده سالن همایش نقش می‌بندد و بار دیگرصدای ه همان خانم را می‌شنوم که با خودش پچ‌پچ می‌کند.

بازهم کنار من نشسته‌ای!

در اولین فرصت با او هم‌صحبت می‌شوم. پرستار است می‌گوید: «شیرین همکار ۱۵ ساله‌ام بود در همه مراسم‌ها جلسه‌ها همایش‌ها کنار یکدیگر می‌نشستیم. باهم بودیم. دلم برایش تنگ‌شده. می‌دانستم امروز دخترش کوثر برای رونمایی دعوت‌شده است. زودتر خودم را رساندم تا یکدل سیر کوثر را ببینم. نشسته بودم که عکس شیرین را کنار گذاشتند. خیلی اتفاقی، از همان موقع قلبم در تلاطم است. با خودم می‌گویم؛ شیرین از کنار من بودن پشیمان نشده‌ای؟ در تمام مدت که اینجا نشسته‌ام خاطرات همه این سال‌ها از جلوی چشم ام رژه رفته است. همیشه در جلسه‌ها و همایش‌ها کنار هم می‌نشستیم و ریزریز باهم حرف می‌زدیم تا جایی که به ما تذکر می‌دادند.»

یادت در شیفت های نیمه‌شب‌ زنده می‌شود

 پرستار مریم دارایی می‌گوید: «اکثر شیفت‌های نیمه‌شب‌ها ساعت ۳ را باهم تحویل می‌گرفتیم. آن‌قدر شیرین تروفرز بود که هنوز هوا روشن نشده همه کارها را انجام می‌داد حالا نیمه‌های شب، جای خالی شیرین به دلم چنگ می‌زند.

مریم دارایی نگاهی به صندلی‌های جلوی مراسم رونمایی کتاب می‌اندازد می‌گوید: «دخترخانم صفوی در بخش‌های بیمارستان بزرگ شد همیشه کنار مادرش بود. همه وسایل و کتاب‌های درسی و مدادهای رنگی کوثر در بیمارستان بود. شیرین با همه وجودش کوثر را بزرگ کرد. همه‌چیزهای خوب عالم را برای دخترش می‌خواست دختری که همراه همیشگی مادر بود. من مانده‌ام حالا کوثر چطور نبودن مادرش را تاب می‌آورد»؟

 دختران شهدای مدافع سلامت

 مجری برنامه، دختران شهید «قدرت تقی زاده» و «شیرین صفوی» را برای رونمایی کتاب بر روی صحنه فرامی‌خواند. حال و هوای غریبی است. دخترها روی سن ایستاده‌اند و اشک و دل‌تنگی در چشمان همه آن‌هایی که روی صندلی‌ها نشسته‌اند موج می‌زند. اما به خاطر دخترها هم که شده خودشان را کنترل می‌کنند.

از پدرم پرستاری کردم

 «فاطمه تقی زاده» دختر شهید تقی زاده می‌گوید: «۲۴ آبان که بیاید یک سال از شهادت پدرم می‌گذرد. خاطره‌ای که یک‌لحظه از ذهنم پاک نمی‌شود گریه‌های پدرم است. پدرم بهیار بیمارستان بود و ارتباط مستقیم با بیماران داشت. گاهی پای درد و دل بیماران می‌نشست. غصه‌های بیماران را در خانه برای ما تعریف می‌کرد و گریه می‌کرد من خوب می‌فهمیدم که وقتی کنار بیماران بوده خودش را کنترل کرده تا آن‌ها را ناراحت نکند، اما به خانه که می‌رسید برای ما تعریف می‌کرد و اشک می‌ریخت. بی‌پناهی بیمارانی که در بیمارستان بدون هیچ همراهی بودند پدرم را غمگین می‌کرد. گاهی چند روز را به خانه نمی‌آمد. در این روزها من و خواهرم حسابی دل‌تنگش می‌شدیم. پدرم دو ماه درگیر کرونا بود. چندهفته‌ای در خانه قرنطینه بود و همه دل‌خوشی این روزهایم این است که توانستیم از پدرمان پرستاری کنیم.»

بیمارستان خانه دوم من بود

کوثر دختر ۱۳ ساله شهید «شیرین صفوی» هیجان زیادی دارد آن‌قدر که موقع حرف زدن به نفس‌نفس افتاده است می‌گوید: «من با این بیمارستان غریبه نیستم. مهدکودکم که تعطیل می‌شد به بیمارستان می‌آمدم. بعدها از مدرسه که تعطیل می‌شدم به بیمارستان می‌آمدم و همکاران مادرم خاله‌های من بودند. هرچند که در این مدت کوتاه تنها خاله، مادربزرگ و مادرم را از دست دادم، اما وقتی می‌بینم که از مادرم به‌عنوان یک زن قهرمان یاد می‌کنند خوشحال می‌شوم.»

 کوثر خاطره‌ای از مادرش دارد که هیچ‌وقت از یادش نمی‌رود: «بعد فروکش کردن موج اول کرونا بیمارستان از کرونا خالی‌شده بود. مادرم آن‌قدر خوشحال بود که با شیرینی به خانه آمد خوشحالی آن روزش را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، اما هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که مادرم قربانی موج‌های بعدی کرونا شود».

اولین شبی که کرونا آمد

در طول برنامه به چند خاطره از پزشکان و پرستارها اشاره می‌شود. یکی از پرستارها می‌گوید: «اولین شبی بود که یکی از بخش‌های عادی بیمارستان تبدیل‌شده بود به یکی از بخش‌های مراقبت‌های ویژه حدود ۱۲ بیمار آورده بودند. آن شب ۷ تا از بیماران ما لوله‌گذاری تنفسی شدند. از تختی به تخت دیگر واقعاً می‌دویدیم بی‌وقفه. یکی رگ می‌گرفت. یکی تنفسش را تنظیم می‌کرد و دیگری دارو می‌داد. درست مانند خاک‌ریزهای خط مقدم در روزهای اول کربلای ۵ کسی آرام و قرار نداشت.»

پزشکی که نامش باید جاودان بماند

یکی دیگر از پرستاران از پزشکانی یاد می‌کند که تا پای جان ایستادند و می‌گوید: «شما کجای دنیا سراغ دارید در همین ماجرای کرونا در کل دنیا که یک پزشک غریب به ۴۰ روز از بیمارستان خارج نشود به منزل نرود و سه شیفت خدمت کند، خودش هم کرونا بگیرد و روی تخت بستری هم پرونده‌های بیماران را بنویسد و پیگیری کند؟ ما دیدیم پزشک جهاد گران دکتر «محمد نیک پور اقدم» فوق تخصص داخلی کلیه همه کارهای بالا را انجام داد و باید نامش در تاریخ کرونای این سرزمین به نیکی ثبت شود».

آخرین قصه شیرین صفوی

«مهدی عجم» نویسنده کتاب در انتهای برنامه از خاطره‌ای می‌گوید که نشان می‌دهد این راه ادامه دارد می‌گوید: «در هنگام نگارش این کتاب به بخشی رفتم که شهید شیرین صفوی در آنجا خدمت می‌کرد سرپرستار محترم بخش، برگه‌ای در اختیارم گذاشت که پس از شهادت خانم صفوی در کمدش پیداکرده بودند. دست‌نوشته در شب قدر سال ۱۳۹۹ نوشته‌شده بود.

«سلام …. خدا جان‌دوستت دارم، هرچند من آدم ضعیفی هستم و قدرت امتحان‌های تو را ندارم. خدایا در لطف و رحمتت را برای من بازکن. از من سؤالات راحت بپرس و بگذار از این امتحان‌های دنیوی راحت بگذرم.

خدای دوستت دارم. من را از بنده‌های شاکر خود قرار بده. خدایا باایمان و مؤمن از دنیا بروم. خدای گناه هان من را ببخش و من را بیامرز. خدای یک‌جور دیگر به من نگاه کن، نگاهی که به بنده‌های خاصت می‌کنی! باشد.

 خدایا خودم و دخترم را تا ماه رمضان سال دیگر به تو می‌سپارم. خدای دخترم را خوشبخت کنم و به موفقیت برسان. خدایا من رمز و راز بلد نیستم؛ اما می‌دانم خودت کمکم می‌کنی».

 مادرم قهرمان است

 سالن همایش خالی‌شده است «کوثر» عکس مادر را در آغوش می‌گیرد. لبخند می‌زند. حالا قاب عکس را زیر چادر می‌برد. موقع رفتن روی برمی‌گرداند می‌گوید: «خوشحالم که مادرم قهرمان است این روزها این حس دلم را آرام می‌کند.»

انتهای پیام/

 


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا