جامعه

در آلمان چگونه واکسن می زنند؟ / روایت یک ایرانی در فرانکفورت را بخوانید

در این گزارش آمده است:

واکسیناسیون از ۹ صبح شروع می‌شود تا گویا نزدیکی‌های نیمه شب، آن‌هم بدون هیچ‌گونه وقفه‌ای. اما چرا چنین است و این‌گونه می‌توانند بدون خستگی و استهلاک کار کنند امر دیگری است که بررسی و ریشه‌یابی آن صلاحیت‌های خودش را می‌طلبد.

نسبت به هوای این روزهای تهران، اینجا فرانکفورت مثل اواسط پاییز است. نوبت قبلی نداشتیم؛ باید از در پشتی می‌رفتیم. توی صف پذیرش بیست نفری جلو ما ایستاده بودند. آن‌طرف‌تر دو کیوسک کوچک گذاشته بودند برای پذیرش.

زنی آلمانی که مامور انتظامات صف بود بلند گفت: «آنهایی که جانسون‌اندجانسون می‌زنند لازم نیست تو صف بایستند. بروند از اون طرف…» یک خانم ایرانی که جلوتر از ما بود دوید و رفت جانسون بزند. بعد سوال‌هایی از زن آلمانی شد که گفت جانسون یک مرحله‌ای یه و نیازی به نوبت‌دهی بعدی نداره… بقیه می‌توانند استرازنیکا، مدرنا و فایزر بزنند.

یک ربع می‌شد تو صف بودیم که نوبت ما به کیوسکی افتاد که یک خانم جوان ایرانی در آن بود. همسرم می‌گوید که نمی‌داند او بیشتر از دیدن ما خوشحال شد یا ما از دیدن او. مشخصات‌مان را وارد سیستم کرد و سفارش‌هایی هم به دخترم کرد تا احتمالا ایرادی برای واکسینه کردن ما پیش نیاید. بعد هم به هر کدام از ما یعنی من و همسرم یک ورقه شناسایی کیو.آر.کد داد تا هر کجا که برای کنترل خواستند نشان بدهیم.

از محوطه و راهروهای فلش‌گذاری شده‌ای گذشتیم تا به یک سالن بزرگ رسیدیم. چند میز با فاصله‌های زیاد گذاشته بودند برای پرکردن فرم‌های پزشکی. فرم‌ها تماما به آلمانی بود . مسوول میز ما که مرد جوانی بود فرم‌های پرشده را به دقت خواند، مهر و امضا کرد و به ما داد تا به اتاق شماره ۱۷ در سالن بعدی برویم.

در اتاقک شماره ۱۷ دختر جوانی منتظر ما بود. آنجا نشستیم و او پس از کنترل مدارک و پاسپورت و آدرس اقامت ما، رفت و بلافاصله با خانم دکتر آلمانی میانسالی برگشت. دکتر با مرور و مقایسه اوراق پرینت شده و اظهارات ما در پرسشنامه پزشکی،سوال‌هایی از سوابق پزشکی و داروهای مصرفی که نوشته بودیم و علت و مدت مصرف آنها پرسید.بعد هم توصیه‌هایی راجع به عوارض احتمالی و مراقبت‌ های پس از تزریق واکسن کرد. در آخر هم به هر کدام از ما یک دفترچه واکسیناسیون همراه با برگه‌ای که همان لحظه از پرینتر خارج شده بود داد که البته همه را مهر و امضا کرد.

با آنکه نزدیک به بیست اتاقک مشابه دیگر هم در آن سالن بود و همه آنها هم مراجعینی مثل ما داشتند، اما انگار که هیچ متقاضی دیگری غیر از من و همسرم در آن سالن نبود. می‌خواهم بگویم که تا این اندازه محیط خلوت و ساکت می‌نمود و آدم‌ها دور از هم بودند. نهایتا برخاستیم و از چند راهرو فلش‌گذاری دیگر گذشتیم و یک‌بار دیگر ورقه‌های کیو.آر.کدمان کنترل شد و به سالن تزریق واکسن رسیدیم که تعدادی صندلی دور از هم در آن چیده شده بود. بلافاصله جوان سیاهپوست آفریقایی‌تباری جلو آمد، سلام کرد و یک شماره به ما داد. شماره دو.

بعد هم رفت و به جای اولش برگشت. فکر کردم که چه خلوت است اینجا! پس کسانی که مرتب پذیرش می‌شوند کجا هستند؟! چرا در سالنی به این بزرگی بیش از ده یا پانزده نفر دیده نمی‌شوند؟! که دستی به شانه‌ام خورد. همان جوان سیاهپوست بود. به آرامی گفت برویم برای واکسیناسیون. بعد ما را به راهرویی برد با حدود ده اتاق پیش‌ساخته که درهای‌شان بسته بود. همه هم سفید. بین هر دو اتاق هم یک صندلی گذاشته بودند برای نشستن. فقط یک نفر -مردی چاق و مسن- آنجا نشسته بود که بلافاصله پرستاری از اتاقی خارج شد و صدایش زد. بعد هم رفتند داخل اتاق و در بسته شد و حالا فقط ما آنجا بودیم.

اینجا بود که یک‌باره به صرافت افتادم که هنوز تصمیم اصلی را نگرفته‌ایم که مدرنا بزنیم یا فایزر؟! این بود که به دخترم گفتم برگردد و از همان خانم دکتر آلمانی بپرسد که چه واکسنی برای‌مان مناسب‌تر است؟ چیزی از رفتنش نگذشته بود که در یکی از اتاق‌ها باز شد و پسر جوانی که بیشتر به نظرم عرب آمد صدای‌مان کرد.اما من نمی‌رفتم و مرتبا تعلل می‌کردم و او همچنان ایستاده بود و انتظار می‌کشید تا اینکه دیدم دخترم آمد و از قول دکتر گفت که همه ‌چیز از جمله نوع واکسن وقت نوبت دوم در آن ورقه پرینتی که به ما داد نوشته شده است. ورقه پرینت دست من بود و لای دفترچه واکسیناسیونم. آن جوان عرب منتظر بود و فرصت بررسی و کنجکاوی بیشتر نبود.
وارد اتاق تزریق که شدیم خشکم زد. یک خانم سالخورده چینی، لاغر و کوتاه که سرش به سینه من هم نمی‌رسید تعظیم کوتاهی کرد و خوشامدی گفت و دفترچه زرد رنگ واکسیناسیونم را از دستم گرفت، نگاهی به آن کرد و رفت واکسنی را برداشت و آمد طرف من. نمی‌دانم چه شد یا چگونه نگاهش کرده بودم که پیرزن فکر کرد ترسیده‌ام! پیرزن مدام با آن لهجه چینی‌اش به آلمانی دلداری‌ام می‌داد و التماس می‌کرد که:
– چیزی نیست نترسین! آهسته می‌زنم، آهسته. نترسین!
از در پشتی اتاق تزریق وارد سالنی شدیم که عده‌ای روی صندلی‌های دور از هم نشسته بودند. باید دست‌کم ۱۰ دقیقه‌ای آنجا که درست زیر گنبد شیشه‌ای نمایشگاه بود، می‌نشستیم و می‌آمدیم بیرون. پرسیدم: «خب حالا چی زد؟» که زنم گفت: «لابد سینوفارم!»

۲۳۳۰۲

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا