ورزش

رنگ واقعیت بر رویای ممنوعه زنانه

شبنم روحی: این سال ها که به واسطه شغلم، آزادی مسیر پرتردد من بود و در مسابقات مختلف و رشته های مختلف به آن رفت و آمد داشتم، همیشه نگاه به بزرگترین سازه مجموعه با حسرت همراه بود و چندباری روی چمن ها نشستم و به مسخره ترین آرزویم نگاه کردم! بارها همزمان با حضورم مسابقه ای هم در حال برگزاری بود اما مردان می آمدند و من باید می رفتم. چندین بارهم که برای لیگ جهانی والیبال راهی استادیوم شدم در زمان برگشت که هوا هم تاریک بود خیره شدن به نورافکن های روشن ورزشگاه که از اتوبان دیده می شد تنها سهم من از فوتبال ایران بود!

تعداد دفعاتی که این اتفاق را تجربه کردم قابل شمارش نیست؛ چه در کودکی و چه حالا که گام به گام به سی سالگی نزدیک می شوم. این حسرت درست مثل طلسم قهرمان نشدن محبوبم لیورپول من را تا سی سالگی منتظر نگذاشت و بالاخره رویا، جلوی چشمانم به واقعیت تبدیل شد؛ دیدن آزادی!

وقت رفتن از خانه هرچیزی لازم بود در جیبم گذاشتم و تلاش کردم با کمترین وسایل ممکن راهی شوم تا مبادا گرفتار خط قرمزهایی شوم که به خاطر بی تجربگی ممکن بود به آن برخورد کنم. بلیت را پینت گرفتم و از کرج راهی شدم. اولین بار که زنان را جلوی ورزشگاه دیدم…؛ مگر می شود از لذت دیدن آن لحظه نوشت؟ هنوز هم وقت نوشتن چشمانم تر می شود؛ حتی اگر این موضوع به ظاهر ساده و ابتدایی برای خیلی از مردان خاطره ای قدیمی باشد! شاید درد همین جاست؛ یک اتفاق ساده که تبدیل به حسرت شده!

چک کردن بلیت، خریدن یک کلاه، ایستادن در صف اتوبوس داخل ورزشگاه و دیدن چادرهای پذیرایی از زنان با هندوانه و شربت مواردی بود که از جلوی در تا دم استادیوم آن ها را پشت سرگذاشتم.

برای من که شیفته فوتبال بودم و اتفاقا بابت آن همیشه سرزنش می شدم بالا رفتن ضربان قلب برای اولین تجربه استادیوم رفتن کاملا عادی بود. میان هیاهو و شلوغ بازی دیگر دختران چمن سبز آزادی به من چشمک زد؛ من از شور و شعف زیاد توانایی پاسخ دادنش را نداشتم و فقط به آن نزدیک شدم! چندین گام که به جلو برداشتم بدون محدودیت بدون آن میله های سفید زشت، خارج از تلویزیون لعنتی بالاخره اولین دیدار اتفاق افتاد؛ مگر می شود اولین ها را فراموش کرد؟!

زمان نوشتن هم دوباره تاپ تاپ قلبم شروع می شود! با هیجان زیاد صندلی که می خواستم را انتخاب کردم و نشستم. به قدری ذوق داشتم که حتی خیلی از عکاسان که از دوستانم بودند را نمی دیدم و برخی از آن ها می گفتند کجایی؟ سلام کردیم به تو! اما اصلا مهم نبودند؛ تمام حواس من پیش این آزادی بود؛ مستطیل سبز که می گفتند و از آن می نوشتم را بالاخره از نزدیک دیدم.

در آن بازی تیم ملی با هدایت ویلموتس در ورزشگاه آزادی برای زنان آتش بازی راه انداخت و ۱۴ بار دروازه کامبوج را باز کرد. گاهی به این فکر می کنم که چطور بزرگترین کابوس فوتبال ایران دراین اتفاق مهمی که برای زنان افتاد، سهیم شده است؟ً! ویلموتس در بهترین خاطره ورزشی من چه می کند؟!

۲۵۳ ۲۵۱

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا